ـ حالا توی حجره دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم . فکر دیدن جنازه ی قدرت اذیتم می کرد .... رفتم توی پستو ، توی تاریکی نشستم . چشمم از خیسی اشک دیگر جایی را نمی دید ..... صدای در و دستگیره و پنجره با هم بلند شد . چرتم پاره شد ، ترسیدم . فقط یک نفر توی این مدرسه بود که می توانست این طوری در بزند. یعنی می شه .... ساکت شدم و گریه کردن یادم رفت . خوب گوش دادم ، در داشت از جا کنده می شد . ـ سید ، سید ! باکن ببینم بابا ! صدای داوود بود ، حوصله اش را نداشتم ... می خواستم خسته شود و برود ، ولی او ول کن نبود . ـ این کارا چیه ؟ واکن ببینم ، کارت دارم ! دیدم رفتی تو و در رو بستی . واکن که کارت دارم ! ظاهراً کلکم نگرفته بود . بالاجبار بلند شدم ، پرده را کنار زدم و در را باز کردم . ـ خواب بودی ؟ ـ نه ، بیا تو . ـ مرد حسابی الآن وقت قایم شدنه ؟ آمد تو ، حیاط مدرسه شلوغ شده بود و صدای همهمه از همه جا بلند بود . ـ لباس بپوش بریم که کار داریم ! ـ کجا ؟ ـ پایین ، زیرزمین دیگه ! ـ واسه چی ؟ ـ واسه چی یعنی چی ؟ مگه بچه ها بهت نگفتن ؟ ـنه ! ـ راستش می دونی که قدرت الله خیلی عاشق حضرت زهرا بود . ـ خب . ـ حتماً هم می دونی که خیلی علاقمند به سیدها بود . ـ آره این رو هم می دونم . ـ حقیقتش اینه که امروز صبح وقتی بچه ها توی حجره ش دنبال وصیت نامه می گشتند ، دیدن تو یکی از نوشته هاش آورده :« دوست دارم سیدها من رو بشورند » ـ الحمدلله چیزی که زیاده تو مدرسه سیدِ ! ـ اخه مسأله فقط این نیس ! چند روز پیش قدرت الله منو کنار کشید و گفت :« داوود جان اگه یه روزی من مُردم به سید حسین بگو قولی که دادی فراموش نکنی » اون موقع اصلا حرفش رو جدّی نگرفتم ، اما دیشب که جریان ماه رمضون رو از بچه ها شنیدم ، فهمیدم که خبری بوده و قدرت از قبل خبر داشته و اون حرفش هم بی حکمت نبوده ... پاهایم سست شد .... حرفهای داوود مثل پتکی بود که بالا می رفت و روی قلبم فرود می آمد . آرام گوشه ای نشستم و بی اختیار گریه کردم ... داوود هم ... مثل من گوشه ای از حجره زانوی غم بغل گرفته بود و گریه می کرد . .... آقای زارعی و محسن با هم وارد شدند ... محسن صدا زد : « سید جان پاشو ... پاشو که خیلی دیر شده پاشو سر و صورتت رو آبی بزن و وضویی بگیر و بیا پایین . راستی شال سبزت رو هم بنداز . دو سه تا دیگه از بچه ها هم قراره کمکت کنند . اونها هم شال سبز می اندازن .... » محسن دست داوود رو گرفت و با هم خارج شدند . آقای زارعی : « ... می خوام برم این اعلامیه های قدرت الله رو بزنم جلوی مدرسه » ـ اِ ... اعلامیه هم چاپ کردید ؟ ـ ... بچه ها از دیشب که خبر رو فهمیدند همه دست به کار شدند و هر کسی یه کاری می کنه .... یکیش رو داد به دستم و گفت :« ببین چه طوری شده ؟ » اعلامیه را گرفتم ، داشتم شاخ در می آوردم . جمله عجیبی روی اعلامیه جلوه نمایی می کرد .... جمله ای از حضرت ایت الله بهجت (حفظه الله ) نوشته بود :« ایشان (قدرت الله ) قطعا .... »
ادامه دارد .....
کلمات کلیدی : |